* جناب رئیس جمهور! اهانتهاى دردناک به شما ناشى از عملیات روانى رسانه هاى صهیونیستى است
جناب رئیس جمهور؛ براى حضور در مراسم سخنرانى شما در کلمبیا نتوانستم بلیت تهیه کنم ولى توانستم از طریق تلویزیون سخنان شما را گوش کنم. اهانتهاى دردناکى که دیدید ناشى از عملیات روانى رسانه هاى صهیونیستى بود؛ ولى با این حال استقبال بسیارى از مردم به من قوت قلب مى دهد.هولوکاست در شهر ما مسئله ساز شده است و به عنوان یک همکار دانشگاهى پیشنهاد مى کنم راه جدیدى در پیش بگیرید و با حقیقت جویى بیشتر درباره عوامل حادثه یازده سپتامبر و ترویج این ایده در سطح جهان، صهیونیستها را در تنگنا قرار دهید. تنها با این رویکرد است که جنایتکاران واقعى شناخته خواهند شد؛ لابى صهیونیستى افشا خواهد شد و ذهنیت ملت آمریکا دگرگون و از وقوع جنگ علیه کشورتان ایران پیشگیرى خواهد شد و درنهایت ملت فلسطین نجات خواهند یافت. از حضرتعالى مى خواهم درباره این پیشنهاد فکر کنید.
نویسنده: توماس
* جناب رئیس جمهور! امیدوارم روزى بیاید تا نمایندگان منتخب آمریکا، عقاید و دیدگاههاى ما را منعکس کنند
جناب آقاى رئیس جمهور؛ خداوند همراه شما و خانواده تان باشد. به خاطر دیدارتان از آمریکا از شما متشکرم. از طرف خود و بسیارى دیگر از شهروندان آمریکایى ویژه نسل جوان تر که تقریباً هم نسل انقلاب ایران هستند، معتقدم که رفتار رئیس دانشگاه کلمبیا سرد و ناپسند بود و نماینده رفتار جمعى شهروندان آمریکا نبود. برخى از ما آمریکایى ها که سقوط رژیم قبل از انقلاب اسلامى را به یاد داریم، از آن دوره تاکنون شاهد روابط سرد و بدون گفت و گو میان دو ملت ایران و آمریکا هستیم و آنهایى هم که از ما مسن تر هستند و در مناصب حکومتى از آن زمان خدمت کرده اند، شاهد این عدم ارتباط بوده اند.نسل جدید آمریکا درباره علت این وقفه سؤال بیشترى مى کنند. امیدوارم روزى بیاید که نمایندگان منتخب ملت، بهتر عقاید و دیدگاههاى ما را منعکس کنند و با جمهورى اسلامى ایران باب گفت وگو را بگشایند.از شما به خاطر منش سیاسى تان و به خاطر این که نظرات خود را به ملت آمریکا منتقل کردید، تشکر مى نمایم. امیدوارم در آینده، فرهنگها و ملت هاى ما شاهد صلح و دوستى باشند
بسم رب الشهداء و الصدیقین
- آر. پی. جی یلخی:
گلوله آرپی جی ساخت ایران؛
گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجیش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیقی نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آرپی جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلیها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز.
6- فیلتر شهادتت مبارک:
فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک.
7- همای رحمت
تیر و فشنگ؛
تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود. و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخشتر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است.
8- دانشگاه امام حسین:
جبهه جنگ با دشمن بعثی.
همانجا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردیهایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت اما (ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند.
9- پشتیبانی مرکز:
اهل و عیال و خانواده در پشت جبهه و شهر.
وقتی کسی مرخصی می رفت و راهی منزل بود و از او سؤال می کردند که: کجا می روی، فکر نمی کنی کار جبهه و جنگ لنگ بماند؟ او در جواب می گفت: جایی نمی روم بابا، می خواهم بروم پشتیبانی مرکز را قوی کنم. کنایه از این که باید هوای برو بچه ها را هم داشت. باید با آنها هم هماهنگ کرد. یک طرف قضیه آنها هستند که اگر مایل نباشند راه بیایند، ما اینجا کاری از پیش نمی بریم.
10- تابلوی غیبت ممنوع:
کسی که حتی دیدن او اسباب تذکر و منع از غیبت است.
با وجود او گویی انسان به رودربایستی می افتد که بدگویی برادری را بکند؛ بی آنکه چیزی بگوید یا حرکتی از او سر بزند، آدم خودش به اصطلاح حساب کار خودش را می کند. ابهت و وقار و پرهیزکاری او در جمع مانع از آن می شود که هر کس هر چه خواست بگوید. درست مثل یک تابلوی ورود ممنوع که برای همه قانون و میزان است. این ترکیب را برای اشخاصی به کار می بردند که فوق العاده در سخن مواظب و مراقب بودند و تعداد آن ها در میان رزمندگان کم نبود
بسم رب الشهداء و الصدیقین
در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.
1- چیفتن:
فرد چاق، گرد و جمع و جور و خوش هیکل، درست مثل تانک نوع چیفتن.
همانکه در اصطلاح، «هیکل تدارکاتی» دارد نه «نه هیکل عقیدتی». به شخوی به او می گویند «همه اش مال یک نفر است؟» و مراد، یک نفر آدم معمولی و متوسط است. تعبیر «سنگر انفرادی» هم در این معنا استفاده شده و همه بعد از اشاره و کنایه های طنز آمیز، حکایت از توجه بچه ها دارد و تذکری که هر فرصتی را برای آن مغتنم می شمارند.
این عبارت، دقیقاً در مقابل افراد ضعیف و نحیف (=هیکل عقیدتی) به کار می آمد و در مقایسه با آنها؛ و الا بندرت پیدا می شدند برادرانی که واقعاً اضافه وزن داشته و خودشان نسبت به آن بی اهمیت باشند.
2- اهل دل:
بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.
کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (=دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.
ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟
3- دفتر تقوا:
دفتر کوچکی که برای یادگاری نویسی استفاده می کنند، و حکم پند نامه ای را دارد که اثر انگشت و امضای بعضاً آغشته به خون بسیاری از شهدا و مفقودین و جانبازان و منتظران شهادت را در آن می توان مشاهده کرد. مثل انگشتر عقیق، مثل چفیه و مثل مهر نماز، کمتر رزمنده ای است که دفتر تقوا نداشته باشد؛ که بعد از کلام خدا و سخن معصوم همه دستمایه بچه ها بود برای محاسبه مراجعه به خود. مجموعه کلمات قصاری که خیلیهایش آخرین تیر ترکش شهیدان عزیز و دلبندی بود که در نهایت سادگی و بی پیرایگی و کمال اعتقاد و اخلاص به چله دل نشانده بودند و با قلم در باغچه ارادت برادران نشاء کرده بودند.
4- اضافه کاری:
نماز شب خواندن و تهجد.
پاسی از شب گذشته، وقتی همه خوب خوابشان می برد، برادرانی بودند که از چادر یا سنگر می زدند بیرون و تا صبح، حسابی با خدا حال و حول می کردند؛ یعنی همان «پالگدکن» ها، «فانوس به دست»ها و کسانی که «عطششان زیاد است». و بعد از روشن شدن هوا یکی یکی سرو کله شان پیدا می شد. بچه ها هم با آنکه می دانستند قضیه از چه قرار است، رو به آنها کردند که: معلوم هست کجایید؟ بعد، خودشان اضافه می کردند: معلوم است، لابد طبق معمول دوباره رفته بودید اضافه کاری!
بسم رب الشهداء و الصدیقین
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»
- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.
فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد ، و آخر تابع له علی ذلک
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلامی به گرمی آفتاب
سلام دوستان عزیز. حالتون خوبه ؟ ببخشید که این چند مدت نتونستم بهتون سر بزنم و خالتون رو بپرسم و مطالب جدید توی وبم بزنم. شرمنده ی همتون. این چند مدت حسابی سرم شلوغ بود و حتی تهران هم نبودم که اینترنت در اختیارم باشه. باز هم از تمامی شما دوستان معذرت خواهی می کنم. خوب ، دیگه بسه اینقدر تعرفات الکی . اصل حالتون چطوره ؟ در سلامتی کامل بسر می برید ؟ هو ؟
بعد از حوش و بش های طولانی، در ابتدا سال نو رو به تمامی شما تبریک عرض می کنم و دعا می کنم که در امسال ، سال نوآوری و شکوفایی ، همیشه براتون نوآوری و شکوفایی باشه و انشالله امسال ، سال ظهور آقا امام زمان ( عج ) باشه . انشالله که امسال سال زیارت ها باشه و تمام جاهای زیارتی رو برید . انشالله...............
میخام مطلبی رو براتون بنویسم که ادامه ی مطلب گذشتم که در رابطه با سلمان رشدی ( لعنت الله علیه ) بود ، نیست. دعا کنید که بتونم ادامه ی اون مطلب رو هم بنویسم. اما مطلبی رو میخواهم بهتون بگم که جالبه.
همه شما میدانید که چند روز پیش یکی از نمایندگان پارلمان هلند فیلمی را پخش کرد به اسم فتنه که در آن تماما دین اسلام و مسلمانان را به تمسخر گرفته بود و آنها را افرادی شرور و جنگ طلب و تروریسم خواهنده بود. بگذریم که خود این نماینده در طول چند ماه گذشته 20 الی 30 بار به اسرائیل سفر کرده و با مقامات آنجا دیدارهایی داشته است.
در روز 5 شنبه ی هقته ی گذشته بچه های دانشگاه گفتند که قرار است روز شنبه در مقابل سفارت هلند تجمعی برگزار بشود که بانی آن بسیج دانشجویی است . حوب ما هم از خدا خواسته ، روز شنبه رفتیم جلوی سفارت هلند . بگذریم که آدرس رو اشتباه داده بودند و خیلی از بچه ها به آدرس اشتباه رفته بودند ، ولی روبروی سفارت خبرنگاران از جمعیت معترضین زیاد تر بودند . سرتون رو درد نیارم. اول با شعار گفتن و مرگ بر آمریکا و اسرائیل گفتن داشت برنامه تمام می شد که بچه ها را جمع کردیم و گفتیم که اینطوری بدرد نمی خوررد و باید سفارت هلند را کاری روش بکنیم. . در ابتدها با پرت کردن تخم مرغ شروع شد . و سپس با سنگ انداختن و در نهایت درگیر شدن با پلیس ، که من هم در آنجا کمی صورتم صدمه دید و با سینه زنی در مقابل سفارت هلند ، این تجمع به پایان رسید.
ولی دشمنان اسلام بدانند که ما بچه بسیجی ها اندکی از اعتقادات خود عقب نشینی نخواهیم کرد و آماده هستیم تا هر وقت امام ما حضرت آیت الله خامنه ای دستور دادند ، استکبار را از روی زمین محو کرده و اثری از آن باقی نگذاریم.
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد