سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آن هنگام که حق را به من نمودند در آن دو دل نگردیدم . [نهج البلاغه]
شهدای غریب
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 97080
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 15
  • بره گوسفند عباس

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 87/1/26:: 1:4 صبح

    بسم رب الشهداء و الصدیقین

    با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

    - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

    همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»

    به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!

    کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.

    از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.

    لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.

    فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!

    با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

    صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!


    نظرات شما ()

  • درگیری در مقابل سفارت هلند

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 87/1/22:: 2:33 عصر

    اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد ، ‏و آخر تابع له علی ذلک
    بسم رب الشهداء و الصدیقین
    سلامی به گرمی آفتاب

    سلام دوستان عزیز. حالتون خوبه ؟ ببخشید که این چند مدت نتونستم بهتون سر بزنم و خالتون رو بپرسم و مطالب جدید توی وبم بزنم. شرمنده ی همتون. این چند مدت حسابی سرم شلوغ بود و حتی تهران هم نبودم  که اینترنت در اختیارم باشه. باز هم از تمامی شما دوستان معذرت خواهی می کنم. خوب ، دیگه بسه اینقدر تعرفات الکی . اصل حالتون چطوره ؟ در سلامتی کامل بسر می برید ؟ هو ؟
    بعد از حوش و بش های طولانی، در ابتدا سال نو رو به تمامی شما تبریک عرض می کنم و دعا می کنم که در امسال ، سال نوآوری و شکوفایی ، همیشه براتون نوآوری و شکوفایی باشه و انشالله امسال ، سال ظهور آقا امام زمان ( عج ) باشه . انشالله که امسال سال زیارت ها باشه و تمام جاهای زیارتی رو برید . انشالله...............

    میخام مطلبی رو براتون بنویسم که ادامه ی مطلب گذشتم که در رابطه با سلمان رشدی ( لعنت الله علیه ) بود ، نیست. دعا کنید که بتونم ادامه ی اون مطلب رو هم بنویسم. اما مطلبی رو میخواهم بهتون بگم که جالبه.

    همه شما میدانید که چند روز پیش یکی از نمایندگان پارلمان هلند فیلمی را پخش کرد به اسم فتنه که در آن تماما دین اسلام و مسلمانان را به تمسخر گرفته بود و آنها را افرادی شرور و جنگ طلب و تروریسم خواهنده بود. بگذریم که خود این نماینده در طول چند ماه گذشته 20 الی 30 بار به اسرائیل سفر کرده و با مقامات آنجا دیدارهایی داشته است.

    در روز 5 شنبه ی هقته ی گذشته بچه های دانشگاه گفتند که قرار است روز شنبه در مقابل سفارت هلند تجمعی برگزار بشود که بانی آن بسیج دانشجویی است . حوب ما هم از خدا خواسته ، روز شنبه رفتیم جلوی سفارت هلند . بگذریم که آدرس رو اشتباه داده بودند و خیلی از بچه ها به آدرس اشتباه رفته بودند ، ولی روبروی سفارت خبرنگاران از جمعیت معترضین زیاد تر بودند . سرتون رو درد نیارم. اول با شعار گفتن و مرگ بر آمریکا و اسرائیل گفتن داشت برنامه تمام می شد که بچه ها را جمع کردیم و گفتیم که اینطوری بدرد نمی خوررد و باید سفارت هلند را کاری روش بکنیم. . در ابتدها با پرت کردن تخم مرغ شروع شد . و سپس با سنگ انداختن و در نهایت درگیر شدن با پلیس ، که من هم در آنجا کمی صورتم صدمه دید و با سینه زنی در مقابل سفارت هلند ، این تجمع به پایان رسید.

    ولی دشمنان اسلام بدانند که ما بچه بسیجی ها اندکی از اعتقادات خود عقب نشینی نخواهیم کرد و آماده هستیم تا هر وقت امام ما حضرت آیت الله خامنه ای دستور دادند ، استکبار را از روی زمین محو کرده و اثری از آن باقی نگذاریم.

     وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد                  ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد

     


    نظرات شما ()

    <      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ