سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توکّل، دژ حکمت است . [امام علی علیه السلام]
شهدای غریب
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 98842
بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 5
  • گمنامان همین حا هستن

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 86/8/11:: 9:12 عصر

    سلام

     

    با عرض تشکر از وبلاگ محسن (www.mazlom12.parsiblog.com) که این مطلب زیبا رو در وبلاگش زده بود.

     

     

    من که تو را خوب مى‏شناسم، تو شاید براى آنها که من باب، ثواب به زیارت اهل قبور مى‏آیند گمنام باشى، همگى از کنارت بگذرند و بى‏توجه، چرا که نامت را برخاکت ننوشته‏اند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس ندارى، هیچ فانوسى بر مزارت نورافشانى نمى‏کند. حتى سنگ قبرت مدتهاست که با آبى شستشو نگردیده ولى من تو را خوب مى‏شناسم خیلى‏خیلى خوب ، تو براى من گمنام نیستى، نامت بسیجى است، شهرتت دریا دل و پدرت خمینى ...
    شهید گمنام سلام علیک

     *من تو را بارها و بارها در کرخه دیده بودم آنگاه که در صبحگاهها با گروهانتان مى‏دویدى، تیربار بر دوشت سنگینى مى‏کرد اما لبخندت از چهره بیرون نمى‏رفت، آنگاه که براى نماز وارد حسینیه گردان مى‏شدى آرام و آهسته گوشه‏اى مى‏گرفتى ،قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت در مى‏آوردى و شروع به قرائت مى‏کردى. خدا که با تو حرف مى‏زد برمى‏خواستى و به نماز مى‏ایستادى تا تو نیز با او راز بگویى، از دور حرکات لبت را مى‏دیدم و اشکهاى متصل چشمت را که بى‏امانت کرده بود، براى این که کسى متوجه حالت نگردد پى در پى با گوشه چفیه‏ات گونه‏هایت را خشک مى‏کردى.


     

        * نگاه که نیمه شبها پهلو از بستر مى‏کندى، فانوس آویخته از میله چادر را بر مى‏داشتى و بیرون مى‏زدى پوتین‏هایت را که همیشه در جاى مخصوص قرارشان مى‏دادى بى‏سروصدا مى‏پوشیدى و من دیگر تو را نمى‏دیدم، فقط وقتى براى نماز صبح به حسینیه مى‏آمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتى سلامت مى‏دادم برویم مى‏خندیدى بگونه‏اى که انگار نه انگار که مدتهاست با حبیبت خلوت کرده و در دامنش مى‏گریستى،


     

        * آنگاه که جمعه‏ها با رفقایت به مرخصى شهرى مى‏رفتى وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودى در کنار جاده خاکى کرخه منتظر تویوتا.


     * آنگاه که کمربندى از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن کار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچه‏ها نبودى، در دل شیارى تنها در خودت سیر مى‏کردى، تو بودى و صفحه‏اى کاغذ و یک خودکار، تو و صفحه‏اى کاغذ و یک خودکار و ... خدا، او مى‏گفت و تو مى‏نوشتى، وصیتنامه.


    * آرى و آنگاه که در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو و یا صلوة ظهر مهران خمپاره‏اى در کنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود، درست مثل پروانه‏هاى شعله‏وار از عشق شمع؛ ساکت و آرام بر زمین افتادى و شدى شهید گمنام. پس تو گمنام نیستى، تو گمنام ندیده‏اى بیا تا نشانت دهم .


    * موجوداتى در این دنیا هستند که همه نامشان در نانشان پیچیده که اگر نانشان را ببرى دیگر کسى آنها را نمى‏شناسد. مردانگى و شرف، دیانت و ایثار و غیرت، حسین و زینب، امام و شهادت در دایره محدود ایده‏آلهاشان محلى از اعراب ندارد، تمام عشقشان اینست که چلوکبابى بخورند اگر چه بقیمت شرف خود، و نوشابه‏اى و بعد زیر باد خنک کولر چُرتى و همین؛ زندگى براى آنها همین است، بخدا قسم همین است، بهمین پوچى‏


    * آرى تو گمنام نیستى. همه کودکان مظلوم فلسطینى ترا مى‏شناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا ترا مى‏شناسند، همه مسلمانان دربند مصر ترا مى‏شناسند، همه گلوهاى دریده خیابانهاى کشمیر ترا مى‏شناسند، همه ناله‏هاى پیچیده در سیاهچالهاى بغداد و موصل ترا مى‏شناسند، همه دریاها و اقیانوسهاى زلال ترا مى‏شناسند، همه گلهاى بهارى شبنم گرفته از سحر ترا مى‏شناسند ، همه بغضهاى ترکیده از داغ، همه فریادهاى درهم پیچیده حلقومها.


    * و مادرت نیز، تاکنون بِدیده‏اى هر شب جمعه که به بهشت زهرا مى‏آید یکراست قصد کوى شهیدان گمنام مى‏کند بر سر هر قبرى که نام و نشانى ندارد مى‏نشیند و فاتحه‏اى مى‏خواند اما اگر دقت کرده باشى به اینجا که مى‏رسد بى‏اختیار اشک از چشمانش جارى مى‏شود. آرى او اینجا احساس دیگرى دارد بوى خون شیربچه‏اش را اینجا بخوبى استشمام مى‏کند، اما خوش به حالت که از میان این همه، نام گمنامى را انتخاب کرده‏اى ولى بدان اى دریادل که اگر گمنامى اینست باید بدانى که از تو گمنامتر هم در این عالم بوده؛ مى‏پرسى چه کسى؟ از خودش بپرس او که اکنون در بهشت با شماست! به او بگو که وقتى خواهرش بر جنازه‏اش حاضر شد چه گفت؟


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ