سلام
با عرض تشکر از وبلاگ محسن (www.mazlom12.parsiblog.com) که این مطلب زیبا رو در وبلاگش زده بود.
من که تو را خوب مىشناسم، تو شاید براى آنها که من باب، ثواب به زیارت اهل قبور مىآیند گمنام باشى، همگى از کنارت بگذرند و بىتوجه، چرا که نامت را برخاکت ننوشتهاند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس ندارى، هیچ فانوسى بر مزارت نورافشانى نمىکند. حتى سنگ قبرت مدتهاست که با آبى شستشو نگردیده ولى من تو را خوب مىشناسم خیلىخیلى خوب ، تو براى من گمنام نیستى، نامت بسیجى است، شهرتت دریا دل و پدرت خمینى ...
*من تو را بارها و بارها در کرخه دیده بودم آنگاه که در صبحگاهها با گروهانتان مىدویدى، تیربار بر دوشت سنگینى مىکرد اما لبخندت از چهره بیرون نمىرفت، آنگاه که براى نماز وارد حسینیه گردان مىشدى آرام و آهسته گوشهاى مىگرفتى ،قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت در مىآوردى و شروع به قرائت مىکردى. خدا که با تو حرف مىزد برمىخواستى و به نماز مىایستادى تا تو نیز با او راز بگویى، از دور حرکات لبت را مىدیدم و اشکهاى متصل چشمت را که بىامانت کرده بود، براى این که کسى متوجه حالت نگردد پى در پى با گوشه چفیهات گونههایت را خشک مىکردى.
* نگاه که نیمه شبها پهلو از بستر مىکندى، فانوس آویخته از میله چادر را بر مىداشتى و بیرون مىزدى پوتینهایت را که همیشه در جاى مخصوص قرارشان مىدادى بىسروصدا مىپوشیدى و من دیگر تو را نمىدیدم، فقط وقتى براى نماز صبح به حسینیه مىآمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتى سلامت مىدادم برویم مىخندیدى بگونهاى که انگار نه انگار که مدتهاست با حبیبت خلوت کرده و در دامنش مىگریستى،
* آنگاه که جمعهها با رفقایت به مرخصى شهرى مىرفتى وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودى در کنار جاده خاکى کرخه منتظر تویوتا.
* آنگاه که کمربندى از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن کار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچهها نبودى، در دل شیارى تنها در خودت سیر مىکردى، تو بودى و صفحهاى کاغذ و یک خودکار، تو و صفحهاى کاغذ و یک خودکار و ... خدا، او مىگفت و تو مىنوشتى، وصیتنامه.
* آرى و آنگاه که در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو و یا صلوة ظهر مهران خمپارهاى در کنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود، درست مثل پروانههاى شعلهوار از عشق شمع؛ ساکت و آرام بر زمین افتادى و شدى شهید گمنام. پس تو گمنام نیستى، تو گمنام ندیدهاى بیا تا نشانت دهم .
* موجوداتى در این دنیا هستند که همه نامشان در نانشان پیچیده که اگر نانشان را ببرى دیگر کسى آنها را نمىشناسد. مردانگى و شرف، دیانت و ایثار و غیرت، حسین و زینب، امام و شهادت در دایره محدود ایدهآلهاشان محلى از اعراب ندارد، تمام عشقشان اینست که چلوکبابى بخورند اگر چه بقیمت شرف خود، و نوشابهاى و بعد زیر باد خنک کولر چُرتى و همین؛ زندگى براى آنها همین است، بخدا قسم همین است، بهمین پوچى
* آرى تو گمنام نیستى. همه کودکان مظلوم فلسطینى ترا مىشناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا ترا مىشناسند، همه مسلمانان دربند مصر ترا مىشناسند، همه گلوهاى دریده خیابانهاى کشمیر ترا مىشناسند، همه نالههاى پیچیده در سیاهچالهاى بغداد و موصل ترا مىشناسند، همه دریاها و اقیانوسهاى زلال ترا مىشناسند، همه گلهاى بهارى شبنم گرفته از سحر ترا مىشناسند ، همه بغضهاى ترکیده از داغ، همه فریادهاى درهم پیچیده حلقومها.
* و مادرت نیز، تاکنون بِدیدهاى هر شب جمعه که به بهشت زهرا مىآید یکراست قصد کوى شهیدان گمنام مىکند بر سر هر قبرى که نام و نشانى ندارد مىنشیند و فاتحهاى مىخواند اما اگر دقت کرده باشى به اینجا که مىرسد بىاختیار اشک از چشمانش جارى مىشود. آرى او اینجا احساس دیگرى دارد بوى خون شیربچهاش را اینجا بخوبى استشمام مىکند، اما خوش به حالت که از میان این همه، نام گمنامى را انتخاب کردهاى ولى بدان اى دریادل که اگر گمنامى اینست باید بدانى که از تو گمنامتر هم در این عالم بوده؛ مىپرسى چه کسى؟ از خودش بپرس او که اکنون در بهشت با شماست! به او بگو که وقتى خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟