بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد زیرا یک مدت زیادی در روستاهای اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشایر کمک می کردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یک کلت همراه داشتم که شاید چند سال همراه من بود . چون جایی که میرفتم آنقدر دور و پرت بود و تنها هفتهای یک مرتبه میتوانستم به آبادان بیایم.
خانم معصومه رامهرمزی از اهالی آبادان،امروز معلم معارف اسلامی و قرآن در دبیرستان «مطهره» تهران است اما در زمان جنگ او امدادگری پرشور بود که خاطراتی حقیقتا شنیدنی را در سینه خود به ثبت رسانده است. ایشان به فارس افتخار داد و با حضور در ساختمان این خبرگزاری به بیان گوشه ای از خاطرات خود پرداخت. یقینا گریستن ایشان به هنگام شرح خاطرات برادرش اسماعیل، از تاثیر گذارترین لحضات حضور در کنارشان بود.
*فارس: خودتان را معرفی کنید؟
*رامهرمزی: معصومه را مهرمزی هستم متولد 1346در شهر آبادان به دنیا آمدم . 14 ساله بودم که جنگ شروع شد.
* فارس: جو حاکم در آبادان در قبل از انقلاب چگونه بود؟
*رامهرمزی: آبادان یک شهر سنتی و مذهبی نبود . فضای این شهر از لحاظ آراء و نظرات و اندیشههای خیلی متفاوت و آزادبود. زیرا هم ارتباطات بندری در آن وجود دارد وتردد افکار گوناگون در آن بسیار است و همین که سالیان دراز انگلیسی ها در این شهر حضور داشته اند .
یک موضوع خیلی مهم دیگر، جغرافیایی جمعیتی آبادان خیلی پراکنده است. یعنی تمام کسانی که در آبادان زندگی میکردند مهاجر بودند و آبادنی اصیل کمتر وجود داشت، ما کسی را نداریم که مثلا بگوییم صد سال است که در آبادان زندگی میکنند. همه افرادی که در آبادان بودند با انگیزههای مختلف مثلا با انگیزه کار به آن شهر رفته اند زیرا آبادان یک شهر صنعتی و بندری است، اشتغالات متنوعی هم داشت. افراد مختلف از شهرهای مختلف به آنجا میآمدند. به طور مثال پدر خود من اهل رامهرمز یکی از شهرهای استان خوزستان بود که برای کار به آبادان رفت و آنجا زندگی کرد.
به همین دلیل فرهنگی که در آبادان حاکم بود فرهنگ یک دست سنتی و ریشه دار مثل خیلی از شهرهایی که ما سراغ داریم، نبود. اما مجموعه این مهاجرت ها و آدمهای مختلفی که آمده بودند در کنار هم فرهنگ جدیدی را ایجاد کرده بودند که دارای یک لهجه، گویش، فرهنگ و... که از تعامل و ارتباط با هم ایجاد شده بود که غالب آن، فرهنگ آزاداندیش بود. در بحث نظریات و مباحث دینی هم هیچ تحمیلی وجود نداشت به همین دلیل ما در آبادان افکار متنوعی را میدیدیم مثلا ما قبل از جنگ یا انقلاب در آبادان حتی گروهکهای چپ مثل گروهکهای پیکاری، کمونیستی، کارگری، تودهایها و... داشتیم. خانوادههای ما طوری برخوردمیکردند که ما در این فضای آزاد، خودمان انتخاب کنیم .
من معتقدم در بین بچههایی که آبادان حضور داشتند ، آن کسی که حزب اللهی بود واقعا حزب اللهی بود و آن کسی که کمونیست بود واقعا کمونیست بود. یعنی از هر تفکری، عیار بالای آن وجود دارد. علت اصلی آن هم انتخابی بود که خود بچهها انجام می دادند.
* فارس: فضای خانواده شما از لحاظ مذهبی چگونه بود؟
*رامهرمزی: خانواده ما هم همین طور بود. در خانواده ما پدر و مادر دیدگاه مذهبی بسیار خوبی داشتند.
* فارس: فضای انقلابی در خانواده شما حاکم بود؟
*رامهرمزی: در جریان انقلاب وارد راهپیماییها شدیم . قبل از انقلاب سابقه مبارزاتی نداشتیم یعنی اطلاعات و آگاهی هم نداشتیم. آدمهای عادی بودیم که زندگی میکردیم اما زمانی که انقلاب شد کل خانواده به سمت انقلاب رفت.
* فارس: امام را میشناختید؟
*رامهرمزی: بله. در آبادان سخنرانیهای بسیاری از شخصیت ها مانند آقایان هادی غفاری، کروبی، فخرالدین حجازی، موسوی تبریزی و به طور مرتب برگزار میشد. حسینیهای بودبه نام حسینیه اصفهانیها که معمولا شخصیت ها به آنجا میآمدند. به یاد دارم که آقای طالقانی هم برای سخنرانی به آنجا میآمدند. همین سخنرانی ها و رفت و آمدها موجب آگاهی و اطلاع رسانی به مردم بود. ما در مسیر این اطلاعات بودیم ولی افرادی نبودیم که نقشی داشته باشیم . سابقه مبارزاتی هم نداشتیم، مردم عادی بودیم که در مسیر اطلاعات قرار گرفتیم و حالا در آن بهبوهه انقلاب وقتی امام را شناختیم همه شیفته امام شدیم و به سمت انقلاب روی آوردیم.
من خاطرم است که دیگر طوری شده بود خانوادگی به راهپیمایی میرفتیم و خانوادگی در مسجد حضور پیدا میکردیم. اولین انتخابات که انتخابات جمهوری اسلامی بود ماشین خانواده در خدمت انتخابات بود و افراد خانواده در حوزههای انتخاباتی بودند.
*فارس: شغل پدرتان چه بود؟
*رامهرمزی:پدر من در زمان انقلاب مرحوم شده بود اما قبلا کارمند شرکت نفت بودند.
* فارس: یکی از حوادث مهم قبل از انقلاب حادثه سینمارکس بود که در آبادان اتفاق افتاد، خاطره ای از آم زمان به یاد دارید؟
*رامهرمزی: در آن زمان من 12-13 سال سن داشتم یعنی وقتی انقلاب شد کلاس پنجم ابتدایی یا اول راهنمایی بودم اما خوب براساس آن نکته ای که گفتم، بچه کلاس پنجمی آبادان مانند یک بچه کلاس سوم راهنمایی دارای رشد فکری بود و بچهها هرکدام 3-4 سال بیشتر از سن خودشان فکر میکردند و احساس مسئولیت می نمودند. نمی دانم حالا به خاطر گرما و آفتاب آنجاست یا چیز دیگری. یکی از افراد محله ما به نام اسفندیار در سینمارکس جزو افرادی بود که متأسفانه قربانی شد و به شهادت رسید. تمام محلههای آبادان درگیر این موضوع شدند و از هر محله یک نفر یا یکی از وابستگان افرادآن محله در این حاثه از بین رفتند. به غیر از بحث نمایش فیلم این افراد مظلومانه قربانی این حادثه شدند، همان اوایل یا بعد از آن نگاه بسیاری از افراد جامعه به بحث سینمارکس یک نگاهی مثل میدان شهدا نیست یک نگاهی مثل حضور افرادی در راهپیمایی نیست یعنی این قضیه را به این ارزشمندی نمیدانند. من فکر میکنم مظلومیت این قضیه بسیار برجسته و عمیق بود و این قضیه بر روی مردم آبادان خیلی تأثیر گذاشت. یعنی مردم آبادان بعد از قضیه سینمارکس واقعا مقابل رژیم ایستادند و نتوانستند اوضاع را تحمل کنند.
آبادان مردم محروم بسیار داشت، مخصوصا مردم عشایرش.
*فارس: در اوایل انقلاب وضعیت آبادان چگونه بود؟
*رامهرمزی: مردم آبادان از لحاظ مالی بسیار ناتوان بودند و بسیاری از گروهک ها با استفاده از این شرایط خیلی از آنها سوء استفاده می کردند به طور نمونه بعد از پیروزی انقلاب مجاهدین در هر محله چادر می زدند و بین افراد محروم و حاشیهای برنج ، روغن ، شکر و خواروبار پخش میکردند. یعنی از صبح که نگاه میکردی مقابل چادر حنیف (چادر مجاهدین خلق) مردم محروم صف می کشیدند و می دیدی که هر کدام یک کیسه شکر و برنج در دستشان است.چشم و گوش ما خیلی باز بود یعنی احساس خطر میکردیم. احساس نمیکردیم دشمن در کمین است، بلکه دشمن روبرویمان قرار گرفته بود.
من خاطرم است که با بچههای محل، گروهی را تشکیل دادیم و رفتیم به عنوان مردمی که محروم هستیم از چادر حنیف جنس بگیریم. در حین دور زدن در اطراف چادر متوجه شدیم، درون چادر پر از مهمات است. حالا هر کجا میرفتیم و شکایت میکردیم که این چادرها شده محل توطئه برعلیه انقلاب در جواب به ما میگفتند: شما صبور باشید، خود نیروهای انتظامی شهر قضیه را پیگیری میکنند. ما دیدیم فایدهای ندارد به همین خاطر یک شب به مقدار زیادی کوکتل مولوتوف درست کردیم و به چادر حنیف حمله کردیم. 20-30 نفر بچه کم سن و سال بودیم که بزرگترین فرد در جمع بیست سالش بود.
*فارس: مسولیت گروه با چه کسی بود؟
*رامهرمزی: همه با هم بودیم، یعنی مثل جنگ چریکی بود و فرماندهای نداشتیم. نشستیم با هم توافق کردیم به چادر حنیف حمله کنیم.
*فارس:خاطره ای از آن دوران دارید؟
*رامهرمزی: بعد از حمله این چادر تا نزدیک صبح می سوخت زیرا پر از مهمات بود که منفجر می شد. در این قضیه ما یک شهید هم دادیم. شخصی به نام کعبی در این ماجرا شهید شد و چند نفر هم زخمی شدند، یعنی ما در چه شرایطی زندگی میکردیم.
وقتی که ما چادر حنیف را منفجر کردیم یکی از بدترین شبهای زندگی مادرم آن شب بود. زیرا ما سه خواهر و برادرم که به همراه دیگر افراد گروه به چادر حنیف حمله کردیم و تا 4-3 صبح آنجا درگیر بودیم. در مقابل هم منافقین با ما درگیر شدند، ما هیچ سلاحی نداشتیم فقط کوکتل مولوتوف مورد استفاده قرار گرفت. وقتی بچه ها به خانه برگشتند، دیدند همه مادرها در کوچه نشسته و گریه میکنند و در سر خودشان میزدند که بچهها چه شدندو کجا هستند؟
روز بعد از آتش زدن چادر، نمایندگان گروهکها که در همه محلهها بودند آمدند و گفتند با هم جلسه بگذاریم. در حسینیه ما جلسه گرفتند و ما هم رفتیم نشستیم، گفتند این گونه فایده ندارد. درگیریها شدید شده است و نمی شود هر روز کشته بدهیم، بیایید با هم به توافق برسیم و محله ها را بین یکدیگر تقسیم کنیم. مثلا یک قسمت برای بچه حزبالهیها و قسمت دیگر در دست چریکهای فدایی باشد و دیوار نوشته های آن محله هم برای همان گروه باشد. یعنی روی دیوارهای یکدیگر شعار هم ننویسید همچنین به روزنامهها کاری نداشته باشیم. اگر ما میتینگ گذاشتیم و شما هم برنامه خودتان را داشته باشید. هیچ گروهی به گروه دیگر کاری نداشته باشند. میدانید ما در جواب آنها چه گفتیم؟
<**ادامه مطلب...**>.من یادم است، فیصل سیاحی که هم اکنون روحانی ساکن اهواز(نماینده امام جمعه اهواز) هستند. در آن زمان کلاس دوم نظری بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: "اشداء علیالکفار و رحماء بینهم " ، بروید بیرون ما با شما هیچ گونه سخنی نداریم.ما به شما دیوار بدهیم؟ هر زمان آمدید ما با کوکتل مولوتوف و دست خالی با شما میجنگیم.
این بچهها آنجا ایستادند، اگر جنگ شد و صدام نتوانست آبادان را بگیرد و برای گرفتن خرمشهر 34 روز با آن همه امکانات دچار زحمت شد به خاطر این بچهها بود. من وقتی که به این سن رسیده ام ، دینی و قرآن تدریس میکنم، با خودم میگویم خدایا آن بچه کلاس دوم نظری آن موقع چه ذهنیتی داشت که یک آیه با این تناسب و همخوانی درباره موضوع با این قاطعیت مطرح کرد. این کلام آیهای از سوره توبه است یعنی در مخالفت و کوبندگی پیامبر با منافقین است.
یک روز بحث خلق عرب مطرح می شد و میخواستند آبادان و خرمشهر را تجزیه کند، یک روز با منافقین در گیر بودیم، یک روز با تودهای ها درگیر بودیم، یعنی آبادان چنین وضعیتی داشت در این گیر و دار ما در مدشه هم حضور فعال داشتیم.
بعد از انقلاب من در مدرسه راهنمایی علی مختاری درس می خواندم، برادرم هم در همان مدرسه در شیفت بعدازظهر بود.قبل از انقلاب آبادان مدرسه مختلط هم داشت . یعنی پسرها و دخترها با هم درس میخواندند، انقلاب که شد دختران در شیفت صبح و پسران در شیفت بعد از ظهر درس میخواندند. مدرسه ما علی مختاری نام داشت که البته نمیدانم علی مختاری چه کسی بود که نامش را روی مدرسه ما گذاشته بودند.
در این مدرسه یک انجمن اسلامی هم وجود داشت. چپیها و تودهایها با هم بودند و در مدرسه یک پایگاه داشتند. ما ابتکار عمل را در دست گرفتیم، مدیر مدرسهمان فردی بود که میگفتند سابقه ساواکی داشته است البته یک سال بعد از انقلاب هم ایشان از مدرسه اخراج شد. من مسول انجمن اسلامی دختران بودم ، به مدیر مدرسه مراجعه کردم و گفتم باید اسم مدرسهمان را عوض کنیم. من خودم خیلی نواب صفوی را دوست داشتم. یعنی عملکرد ایشان به روحیه بچههای آبادان میخورد مخصوصا شجاعت و غیرتش. گفتم بیاید اسم مدرسهمان را مدرسه راهنمایی فداییان اسلام بگذاریم .
بچهها هم تایید کردند، آمدیم با مدیر صحبت کردیم. مدیر که یک مقدار احتیاط میکرد گفت:حالا عجله نکنید. ببینید بچه اول راهنمایی با مدیر جلسه گرفتیم که باید تابلوی مدرسه را عوض کنیم، نمیخواهیم اسم مدرسه علی مختاری باشد باید به فداییان اسلام تغییر کند. مدیرمان مقداری زیرآبی رفت و گفت ما باید اینجا آزادی همه را در نظر بگیریم. گروه مجاهدین را صدا زد، مسول گروه مجاهدین در آبادان خانوادهای به نام شهیدزاده بودندکه همه آنها منافق بودند. البته آنها دو گروه بودند، در کل سه برادر بودند. یک گروه که برادر بزرگ بودند، همه حزبالهی و بچههای خیلی خوب بودند که شهید هم دادند. دو برادر دیگر منافق بودند که در مدرسه ما دختری از این خانواده حضور داشت. این دختر خیلی از ما قدرتر بود. با اینکه کلاس دوم راهنمایی بود اما کاملا به افکار کمونیستی و بحث های دیالکتیکی وارد بود. پیش مدیر آمد و گفت این مدرسه باید به نام یکی از فرزندان شهید خانواده رضایی باشد (خانواده رضایی از منافقین آبادان بودند)، تودهای ها و پیکاریها هم گفتند این کار را نکنید ، نه فداییان اسلام نه شهید رضایی. ما یک اسمی میگذاریم که همه را در بربگیرد و واژه قیام و پیکار راپیشنهاد دادند. من آنجا محکم ایستادم و گفتم: نه رضایی و نه پیکار و قیام. این مملکت، مملکت جمهوری اسلامی است همه هم به جمهوری اسلامی رای دادند. همه بچهها مسلمانند و میخواهند فداییان اسلام شوند درگیری به وجود آمد. سه تابلو درست شد، تابلوهای آنها را شکستیم و تابلوی خودمان را بالا بردیم . درآخر مدرسه ما شد مدرسه راهنمایی فداییان اسلام.برادرم هم ظهر با پسرها، نام فداییان اسلام را هماهنگ کرد.ما شاید چند ماه درگیر این نامگذاری بودیم.
نکته زیبایی که در زمان انقلاب وجود داشت و درحال حاضر متاسفانه به دنبالش میگردیم و نمی توانیم پیدایش کنیم، این است که همه حرکتها مردمی و خودجوش بود .همه واقعا از ته دل به چیزهایی که اعتقاد داشتیم برایش مقاومت میکردیم حتی اگر سرمان هم از بدن جدا می شد. نه در قبال آن چیزی که قبول داشتیم پول میگرفتیم و نه حقوق ، تازه ایثار میکردیم و جان میدادیم. زیرا احساس میکردیم برای خودمان است. حالا هم به آموزش پرورش پیشنهاد میدهم اگر میخواهید برای مدرسه اسم بگذارید از بچهها بپرسید که دوست دارند چه اسمی برای مدرسه بگذارند تا انگیزه بچه ها را تقویت کنید.
یک انگیزه قوی که من خودم هم برای درس خواندن داشتم، رقابت با همین شهیدزاده بود. ما رقیب هم در درس خواندن بودیم. من دانش آموز اول و دوم راهنمایی با همه فشارها و فعالیتها که صبح تا شب یک پایمان در مسجد و حسینیه، ستاد حزبالله، انجمن اسلامی و پای دیگرمان درمدرسه بود. اصلا در خانه نبودیم زیرا وضعیت شهر به هم ریخته بود ، از طرف دیگر میخواستم از لحاظ درسی با اینها رقابت کنم.
آنها هم کار میکردند یعنی منافقین در آبادان شدیدا فعال بودند. حتی خیلی وقتها جلوتر از ما بودند و ما نمیتوانستیم به آنها برسیم. ولی در مورد درس ما آنقدر با اینها رقابت میکردیم که یادم می آید، اختلاف ورقابت بین ما و آنها در صدم معدل هایمان بود. همین رقابت ها باعث شد که خیلی از بچههای گروه ما برای ادامه تحصیل انگیزه پیدا کردند و بعدها به دانشگاه یا حوزه رفتند. زیرا هر گاه با اینها بحث میکردیم و احساس میکردیم که اگر ندانیم تز دیالکتیک تز سنتز چیست و ارتباط اینها را ندانیم، چگونه میتوانیم با اینها بحث کنیم. به همین خاطر مینشستیم و کتاب میخواندیم، جلسات کتابخوانی و همخوانی داشتیم، بحث و نقد داشتیم و در کنار آن سخنران مذهبی دعوت میکردیم که بتوانیم آمادگی اعتقادی هم داشته باشیم.
*فارس:قبل از هجوم عراق به ایران گروههای خلق عرب مخصوصا در خوزستان فعالیتشان گسترده شده بود، شما فکر میکردید که یک روز عراق به ایران حمله کند؟
*رامهرمزی: قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خیلی بمبگذاری شد. در بازار و اماکن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ایی شده بود که وقتی بیرون می رفتیم اصلا احساس امنیت نمیکردیم اینها همه نشان از یک واقعه جدی میداد.
اما جنگ ما را غافلگیر کرد، باور نمیکردیم که یک دفعه در شهریور و مهر به شکل گسترده با چندین لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله کند. اما شرایط یک شرایطی بود که میدانستیم منطقه ما با همه کشور متفاوت است مثل کردستان. یعنی من فکر میکنم آبادان و کردستان شرایط شبیه به هم داشتند حالا یک تفاوتهایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمیدیدیم، زیرا در منزلهای آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامههای تلویزیونی عراق ، صدام تبلیغات بسیار گستردهای را شروع کرده بود.
من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش میداد. این نشان میداد که در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من که یک فرد عادی بودم جنگ غافلگیر کننده بود.
*فارس:روزهای آغازین جنگ را به خاطر دارید؟
*رامهرمزی:مگر میشود فراموش کنم. خیلی برایم عجیب بود مهر 59 که جنگ شد ما قم بودیم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادی السلام که شهید نواب صفوی هم در آنجا مدفون هستند. من همیشه میگفتم خوشا به حال پدرم جایی دفن است که نواب صفوی هم هست.
ما هر سال تابستان میرفتیم قم برای زیارت قبر پدرم چون تنها فرصتی بود که داشتیم . یادم می آ ید که آن سال تصمیم داشتم به حوزه علمیه بروم و داشتم پیگیری می کردم که چه طوری میشود در آنجا درس خواند. زمان برگشت وقتی به اندیمشک رسیدیم، هواپیماهای عراقی در حال بمباران کردن دزفول و اندیمشک بودند. اتوبوس ما کنار جاده ایستاده و همه مسافران در بیابان پراکنده شدند، بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مشاهده کردیم که یک حمله خیلی جدی شروع شده است.
من همیشه در صحبتها و مصاحبههایم میگویم ، وقتی میخواهیم در مورد جنگ صحبت کنیم باید حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از کل جنگ جدا کنیم یعنی این موضوع نیاز به بررسی و تحلیل بسیار متفاوتی دارد و آن شش ماه اول جنگ را نمیتوانیم با کل تاریخ جنگ مقایسه کنیم .
وقتی که ما به آبادان رسیدیم دیدیم شهر بسیار درگیر است عراق شبانهروز شهر را مورد حمله قرار میداد. یک اصطلاحی است بین خوزستانیها که به آن توپهایی که پی در پی در شهر میریخت، خمسه خمسه میگفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسهها را میزد به طوری که یک محله در عرض کمتر از20 دقیقه کاملا تخریب میشد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، میرفتیم به بیمارستان و محلههایی که تخریب شده بودند و هر کاری که از دستمان بر میآمد انجام میدادیم.
در مراجعاتمان به بیمارستان و کمک هایی که به آنجا میکردیم چون مادرم در شهر بود مجبور بودیم صبح که از خانه بیرون میرویم، هنگام شب برگردیم. روبروی منزل به کمک دیگر همسایه ها یک سنگر بسیار بزرگ درست کرده بودیم که سقف برای آن گذاشتیم و موکب در آن پهن کردیم و اصلا در آن سنگر زندگی میکردیم به خاطر اینکه برق قطع بود و امکان استفاده از آب هم شاید فقط چند ساعت آن هم در نیمههای شب ممکن بود.
عراق هم مرتبا بمباران می کرد به هیچ عنوان نمیشد در منزل ماند مادرم و زن های مسن دیگر محله در سنگر میماندند و بچهها برای کمک کردن به این طرف و آن طرف میرفتند. من به یکی از دوستانم به نام فرشته که در بیمارستان کار می کرد گفتم که اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فورا مرا خبر کند اما چون شرایط من طوری بود که مادرم در شهر حضور داشت باید صبح از خانه بیرون می آمدم و شب برمی گشتم. به این دلیل که من ودیگر خواهرانم جوان کم سن وسالی بودیم و ماردم زود نگران ما می شد.
به من اطلاع دادند که یک گروه غذا رسانی به خرمشهر است که گروهبان کردی از سنندج مسئولیت این گروه را به عهده دارد و با یک وانت هر روز صبح به خرمشهر میرود و غذاهایی که در ظرفهای یکبار مصرف آماده کرده است را به خرمشهر میبرند و بین رزمندگان در کوچه و خیابان توزیع میکنند و شب به آبادان بر میگردند. این فرصت برای من خیلی خوبی بود فقط از دوستم خواستم تا صحبتی با مادرم نکند.
رفتیم با آن گروهبان کرد و گروه همراه که 5-4 نفر بودند و تعدادی از آنها هم دختربودند آشنا شدیم. ما صبح سوار ماشین میشدیم و میرفتیم باشگاه فیروز آبادان که باشگاه شرکت نفت بود غذاها را در ظرف های یکبار مصرف تحویل میگرفتیم ، در یک کیسه در کوله پشتی میگذاشتیم و به خرمشهر میرفتیم . در کوچه و خیابانهای خرمشهر و غذاها را بین مدافعان شهر توزیع می کردیم. هیچ برنامهی خاصی هم نبود تنها یک تعداد از غذا ها را به مسجد جامع می بردیم و بقیه را در کوچه و خیابانها تقسیم میکردیم.
*فارس:چه تعداد خانم در آن گروه بودند؟
*رامهرمزی: سه نفر بودیم. شرایط خرمشهر هم طوری بود که گروهبان میگفت خیلیها آمدند با من کار کنند ولی وقتی شرایط خرمشهر را دیدند نتوانستند بمانند. زیرا وضعیت خرمشهر خیلی بد بود به همین دلیل به هر کدام از ما یک اسلحه ژه3 دادند. نحوه استفاده از اسلحه را قبلا در بسیج آموزش دیده بودیم برای همین استفاده از آن برایمان سخت نبود.
علاوه بر کوله پشتی که پر از غذا بود ، طرف های اضفی غذا را نیز با دست حمل می کردیم ، سلاح هم بر روی کوله پشتی بود نحوه کار به این گونه بود که هر روز صبح میرفتیم خرمشهر، از خیابان مولوی وارد شهر می شدیم و تا هر جا که توان داشتیم غذا توزیع می کردیم. گروهبان هم با وانت یک نقطه ی شهر میایستاد و ما در کوچه و خیابان میدویدیم زیرا از ماشین در درون شهر نمی توانستیم استفاده کنیم.
یادم میآید از مسیر آبادان تا خرمشهر وقتی برای اولین بار ژه3 را دستم گرفتم خیلی فکر کردم، که چرا من اسلحه در دستم گرفتم؟ یعنی خاطرم است با وجود سرعت زیاد حوادث در آن بهبوهه، فرصت برای فکر کردن هم ما داشتیم. این طور نبود که به هیچ چیز فکر نکنیم، خیلی فکر میکردم و با خودم درگیر بودم. به خودم میگفتم، نکند ما به خاطر اسلحه آمدیم و از اینکه اسلحه در دست داریم خیلی لذت ببریم ویا اینکه هر کس ما را می دید به خودش می گفت، این دختر با این سن کم چطور اسلحه به دست گرفته و به سمت خرمشهر میرود. اما وقتی به انتهای قضیه نگاه میکردم، میدیدم ما هر لحظه ممکن است که دود شویم و برویم هوا پس این احساس برای چه کسی میخواهد باقی بماند. لذا مسئله دیگری ته قضیه است. یعنی بحث اسلحه و احساس غرور نیست، البته من خودم همیشه احساس غرور میکردم که توانستم همه را راضی کنم و در جبهه بمانم و همیشه این احساس در وجودم بود و دلم می خواست که به دیگران نیز این باور را منتقل کنم که من میتوانم در خرمشهر و جنگ بمانم و این یک غرور کاذب نبود، بلکه حسی بود که ریشه در احساسات معنوی صحیح داشت .
بعضی اوقات یادم میآید که به بعضی از رزمندگان که میرسیدیم به قدری اینها گرسنه بودند به طوری که بعضی از آنها به مدت سه روز بود که غذا نخورده بودند. در این درگیری ها چون تنها محلی که غذا موجود بود مسجد جامع بود که آن هم به مقدار محدود بود. آن طور نبود که بگویم صبح تا شب غذا به مقدار زیاد در مسجد جامع وجود داشت. به هر حال غذایی که پخته میشد، کم بود و خیلی از رزمندگان به دلیل درگیری زیاد با عراقیها اصلا فرصت نمیکردند برای تهیه غذا به مسجد جامع بیایند. با این حال فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتیم که احتیاج شود از اسلحه در مقابل عراقیها استفاده کنم .
ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد زیرا یک مدت زیادی در روستاهای اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشایر کمک می کردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یک کلت همراه داشتم که شاید چند سال همراه من بود . چون جایی که میرفتم آنقدر دور و پرت بود و تنها هفتهای یک مرتبه میتوانستم به آبادان بیایم.
*فارس: در بسیاری از تصاویر در گیری در خرمشهر خانم های اسلحه به دست دارند، با آنها برخورد داشتید؟
*رامهرمزی: بله، در خرمشهر داشتیم چنین خانم هایی مثلا خانم مژگان اومباشی خدمه توپ 506 بود یا خانم مریم امجدی و خانم زهره فرهادی که از دوستان ما هستند و به همراه گروه ابوذر به خط مقدم میرفتند. نکته قابل تامل اینکه، من خودم جسارتم در قضیه جنگیدن خیلی زیاد شده بود.
*فارس:منظورتان از خط مقدم این است که فراتر از خرمشهر میرفتند؟
*رامهرمزی:بله ، مثلا میرفتند تا شلمچه. یکی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی که جانبازجنگ هستند، در درگیری باعراقیها ترکش به کمرشان اصابت کرد در حال حاضر هم بیمار هستند،ایشان مقابل عراقیها میجنگید. من هم دلم می خواست که در میدان نبرد حضور داشته باشم اما مادرم رضایت نمیداد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچههایش داشت. ما هم همیشه تا جایی میرفتیم که مادرم راضی بود و هر جا که احساس می کردم که اگر یک قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تکان نمی خوردم . خاطرم است زمانی که به خرمشهر میرفتم برادرم اسماعیل (شهید) به من میگفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت میتوانم تو را تا گمرک هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این کار راضی نیست و تا همین حد که کار میکنی کافی است.
*فارس:برادرتان اسماعیل در چه تاریخی شهید شد؟
*رامهرمزی: 27 مهر1359 در مقابل مسجد جامع خرمشهر شهید شدند.
*فارس:آن روز شما در خرمشهر بودید؟
*رامهرمزی: بله کنار یکدیگر بودیم.
*فارس: صحنه شهادت اسماعیل را به خاطر دارید؟
*رامهرمزی:هنگامی که ما برای غذا رسانی به خرمشهر میرفتیم؛ صبح از خانه بیرون میرفتم مادرم هم مطلع بود که ما به خرمشهر میرویم ولی نه ایشان به روی خود میآورد نه ما . ایشان اعتقاد داشت که باید دفاع کرد ولی نمیخواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم؛ یعنی همیشه میگفت که من به انقلاب و جنگ کاری ندارم؛ من بچههایم را میخواهم که این حس مادری است . با صراحت این موضوع را بیان میکرد صبح که میشد اسماعیل به خرمشهر میرفت من هم از طرف دیگر به خرمشهر میرفتم.
*فارس :اسماعیل چند ساله بود؟
* رامهرمزی: 16 سالش بود 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعیل همیشه به من میگفت غذاها را که پخش کردی دیگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نیا! اسماعیل هم میرفت؛ میجنگید، رانندگی میکرد و ... همه کاری انجام میداد ولی شب که میشد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل میرساند به خاطر مادرم یعنی همان مقدار که مادرم به ما وابستگی داشت ما هم به او وابسته بودیم و نمیتوانستیم برخلاف خواستهاش عمل کنیم.
من و اسماعیل در خرمشهر خیلی اوقات پیش میآمد که به هم برخورد میکردیم یعنی من که غذا پخش میکردم واسماعیل مجروح جا به جا میکرد و یا هر کار دیگری گاهی پیش میآمد که در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشیم یا دورا دور همدیگر را ببینیم . اما 27 مهر که یک روز قبل از عید قربان بود یعنی عید قربان 28 مهر 59 بود.یکشنبه هم بود؛ اسم کتاب من " یکشنبه آخر " است به این دلیل که اسماعیل صبح که از خواب بیدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت کرد.
* فارس : هر روز این کار را انجام میداد؟
* رامهرمزی: نه آن روز این کار را انجام داد غسل شهادت کرد. یک بچهای بود خیلی شوخ و شر از آن پسرهای آبادانی شر از فضولی ومسخرهبازی و شیطنت بین فامیل مشهور بود. که چه بچه شادی است یعنی واقعا 27 روز مهر ماه پیرش کرد من احساس میکردم اسماعیل پیر شده مچاله شده بچه قدیم نیست دیگر سخت لبخند به لبانش میآمد؛ یک صحنههایی میدیدیم که آدم نمیتوانست آنقدر شاد باشد مخصوصا 11 مهر که آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند، اسماعیل جزو افرادی بود که رفت تکههای شهدا را جمع کرد و با دوستانش به قبرستان بردند و دفن کردند. اصلا بعد از 11مهر اسماعیل گویی فرو ریخته بود در خودش. 27 مهر که صبح اسماعیل بیدار شد و غسل شهادت کرد، من هم از خواب بیدا شدم. مادرم با او دعوا کرد و گفت مامان ما آب نداریم، این آب را هم با زحمت من شب ذخیره کردم . تو رفتی با این آب حمام کردی! گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت کردم. ناراحت نشو! این را که گفت، مادرم دیگر حرفی نزد. صبح اسماعیل با یک حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. او هم یک حس خاصی داشت آمد؛با مادرم با ما خداحافظی کرد.با همه همسایهها خداحافظی کرد. در واقع از همه با یک حالت حلالیت طلبیدن خداحافظی سنگینی برخلاف روزهای دیگر کرد.
* فارس : آیا شما آنجا حس کردید خداحافظی سنگینی است یا بعد از شهادت به این موضوع پی بردید؟
* رامهرمزی: بله؛ چون اسماعیل خیلی رفتارش تغییر کرده بود شب قبل خیلی دیروقت آمد مثلا حدود ساعت 11 - 10 شب آمد ما در سنگربودیم همه جا هم تاریک بود. برق هم نبود. فقط منورها در آسمان روشن بودند؛ هیچ چیزی هم نمیتوانستیم روشن کنیم. شب قبلش که به سنگر آمد شروع کرد از خاطرات بچگیمان گفتن. ما خیلی با هم دوست بودیم ،همیشه با هم بودیم. به من گفت: معصومه یادت هست آن روز که میخواستیم برویم کتابخانه کانون پرورش فکری رفتیم لبنیاتی سر کوچه نوشابه و کیک بگیریم؛ فروشنده گفت: پسر این دختر با تو چه نسبتی دارد؟ بهش گفتم به تو چه مرتیکه و آن هم افتاد دنبالمان؟ زدم زیر خنده؛ گفت: معصومه نخند من کجا بروم آن مرد را پیدا کنم و به او بگویم مرا ببخشید. گفتم: اسماعیل این چه خاطراتی است که به یاد میآوری؟ شروع کرد خاطرات گذشته را تعریف کردن و کارها و خطاهایی که از روی شیطنت انجام داده بود. مثلا با همدیگر ماشین شوهر خواهرم را یواشکی برداشته بودیم ، اسماعیل پشی فرمون نشست و ماشین را به درخت زد. میگفت:به شوهر خواهرم نگفتیم که این کار را ما کردیم. آن شب گویی، شب حسابرسیاش بود.
قبل از اینکه به حسابش رسیدگی شود، خودش داشت به حسابش میرسید. تا ساعت ها در سنگر خاطرات را به یادش میآورد، ما هم میخندیدیم. میگفت: اینها را من باید جواب بدهم، چه کار باید بکنم؟ خیلی رفتار اسماعیل عجیب بود.صبح هم که بیدار شد، غسل شهادت کرد و از خانه بیرون رفت. من هم یک ساعت بعد از او از خانه خارج شدم و رفتم بیمارستان که با آن گروه به خرمشهر بروم.
فکر کنم ساعت 9صبح بود که به خرمشهر رسیدیم و شروع کردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریبا تقسیم کردیم. یک مقدار مانده بود که آنها را بردیم مسجد جامع برای بچههایی که در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا اینها که تعریف میکنم در فضایی است که عراق مرتب خمپاره میریزد، هنگامی که در داخل شهر به سمت مسجد جامع حرکت میکردیم واقعا جهنم بود. مشاهده میکردیم که ساختمان ها فرو ریخته بود وبعضی از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظهای صداها قطع نمیشد صداهای تک تیراندازها و رگبار ترکش ها در گوشمان بود.
در چنین شرایطی این اتفاقات رخ میدهد. من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یک لندور سبز با چند تا از دوستانش بود که به مناطق مختلف میرفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال میدادند. اسماعیل از لندور خارج شد ، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. گروهبانی که مسئول گروه بود؛ گفت: شما از کی برادرت را ندیدی؟ گفتم از صبح تا حالا!گفت: اینطور شما همدیگر را بغل کردید، من فکر کردم یک عمر است که همدیگر را ندیدید. گفتم آخر ما خیلی همدیگر را دوست داریم. گفت: چقدر شما آبادانی ها خونگرم و باحال هستید، خوش به حالتان. ما شاید سالی یکبار با اعضای خانوادهمان روبوسی کنیم آن هم عید به عید است. کلی هم سر این قضیه خندیدیم. خلاصه ایستادیم با اسماعیل صحبت کردیم. اسماعیل گفت: چه کار میکنی؟ گفتم: غذاها را پخش کردیم، حالا میخواهیم در مسجد جامع نماز بخوانیم و به آبادان برگردیم .با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. به فاصلهای که ما از هم خداحافظی کردیم ،روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم.
هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم که یکدفعه، یک خمپاره 60 خورد آن وسط - بین من و اسماعیل- به طوری که دود و خاک و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمیدید. شدت موج انفجار همه ما را پرت کرد به این طرف و آن طرف. من خاطرم هست که صدای افتادن ترکش ها روی آسفالت و دیوار را میشنیدم.صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی که دود و غبار کمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد میزند: اسماعیل! اسماعیل!
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور کرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یک مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یک هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میلههای پارکینگ میکوبد و فریاد می زند: کاکا، کاکا !
گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام کرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی که خوابیده بود. یعنی هیچ چیزی دال بر اینکه ایشان شهید شده در ظاهرش مشخص نبود. در همین حین یادم افتاد که 11 مهر وقتی که اسماعیل رفته بود اجساد شهدای آموزش و پرورش را جمع کرده بود. شب که به منزل آمد برای من و مامانم میگفت: نمیدانید از روی دیوارها گوشتها را جدا میکردم، انگشت ها را از زیر میز بیرون کشیدم، تیکه گوشت ران شخصی که جدا شده بود از جای دیگر جمع میکردم و داخل گونی میریختم. همانجا کنار گونیهای گوشت شهدا نشستم و گریه کردم و به جواد (دوست صمیمیاش) گفتم: جواد اینها چه کار کرده بودند که خدا اینقدر اینها را دوست داشت که در راه خدا تکه تکه شدند. من که مثل اینها نیستم ! خیلی گناه کردم . من برای شهادت از خدا فقط یک قطره خون میخواهم، دلم نمیخواهد تکه تکه شوم، زیرا لایقش نیستم. از خدا میخواهم در این جنگ که بهترین فرصت است پاک شوم .
واقعا فقط همان یک قطره خون بود. یعنی یک ترکش کوچک به قلبش خورده بود و به اندازه یک قطره خون به صورتش پاشیده شده بود.حیف که ما آن زمان دوربین نداشتیم . موقعی که ما اسماعیل را بردیم دفن کنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمیرسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن کردیم که شهید شده بود. وقتی ما وقتی پیکر او را به بیمارستان می بردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن کردیم. یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود که هر کسی شهید می شد باید همان روز دفنش می کردند.
از خانواده 9 نفره شاد و پرهیاهو ما تنها سه نفر در تشییع جنازه حضور داشتند. من، مادرم و صدیقه ( خواهر دیگر اسماعیل) و بقیه اعضای خانواده شیراز بودند. اصلا اطلاع نداشتند که اسماعیل شهید شده.
اگر آن موقع امکانات بود؛ ما از اسماعیل عکس میگرفتیم، شما میدیدید تصویر یک جوان 16 ساله مثل یک فرشته بود.هنوز مویی روی صورتش نروییده بود!