سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاکدامنى زیور درویشى است ، و سپاس زینت توانگرى . [نهج البلاغه]
شهدای غریب
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 98612
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 37
  • دلتنگی یه عاشق

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 87/8/17:: 2:22 صبح
    یا خالق کل شی
    مدتی بود که خیلی تو هم بود گوشه گیر و تنها میدیدمش حرفی نمیزد منم نپرسیدم تا اینکه اون روز اومد پیشم و تموم حرفهایی که تو دلش سنگینی میکرد رو برام گفت.خیلی پریشون و آشفته بود.
     _همه چی برام با یه نگاه شروع شد و همون نگاه منو تا اینجا کشوند .باور کن من تا اصلا این مدلی نبودم .اصلا بذار همه چیو کامل برات بگم.تا همین 2سال پیش همه ی ذهن و فکرم قبول شدن تو دانشگاه بود من جز محدود افرادی بودم که از بین دخترای فامیل درسمو خوندم و تصمیم گرفتم بیام دانشگاه نمیدونی اون روز که بابام با یه جعبه شیرینی همراه با یه روزنامه از در اومد تو چقدر همه خوشحال شدن.فقط اون میون مامانم یه کم نگران بود میگفت باید خیلی مواظب خودت باشی. بابا که منو تا در خوابگاه رسوند و از جا و مکانم اطمینان پیدا کرد وقت رفتن بهم گفت:

    دخترم! من که نتونستم درس بخونم اما تو که برات موقعیت فراهم شده محکم به درست بچسب و مواظب باش که یه سری مسائل حاشیه ای حواستو پرت نکنن و غافل شی.
    ترمای اول که مشکلی نداشتم و اوضاع عادی پیش میرفت.اما نمیدونم یهو چی شد که وقتی به خودم اومدم که شدم مثل همون ادمایی که مامان قبل از اومدن به دانشگاه برام وصفشونو میگفت .چادرم مدتها بود که تو ساکم تا خورده بود  تارهایی از موهام زیبایی خاصی بهم داده بودن .لابه لای وسایلام چیزایی بود که اون بهم هدیه داده بود .وقتی یادم بهش میفته ازش حالم بهم میخوره از خودمم همین طور .اون منو بازیچه دست خودش کرده بود .وقتی اون شب برفی دیدمش که داره با یکی دیگه حرف میزنه و اونقدر غرق شده که اصلا متوجه نشد که من از کنارش دارم رد میشم فهمیدم که چقدر حماقت کردم!  طی همین یکی دو هفته پیش وقتی باهم صحبت میکردم سردیشو با تموم وجود حس میکردم خودش که چیزی نمیگفت وقتی علت رفتارشو پرسیدم وبا هم بحثمون شد حرفهایی بهم زد که ...تا اون روز اینقدر غرورم  نشسکته بود .
    اون منو بازیچه دست خودش کرده بود .هیچ وقت نمیتونم ببخشمش.همین طور هم اتاقیمو .همونی که منو به کارایی ترغیب کرد که امروز میفهمم چی به سرم اورده. الان از همه ی اون کارایی که کردم پشیمونم.خیلی ذهن و روحم پریشون  شده .وقتی به حرفهای مادر و پدرم فکر مکینم میفهمم که دلنگرانی اونا از چی بود!میخوام دیگه از این به بعد خودم باشم همراه با فرهنگ خودم .دلم برا چادرم خیلی تنگ شده دلم برا خونوادم خصوصا اون ابجی کوچیکم که وقیتی میخواستم بیام دانگشاه گریه میکرد که دیگه کی شبا برام قصه بگه تنگ شده .دلم برا صفا و صمیمیتی که تو راز ونیازام داشتم تنگ شده .

    میخوام دیگه خودم باشم نه یکی مثل بقیه.
    میدونم که دیگه شنیدن این قضایا برا ما هم عادی شده اما بایدحواسمونو جمع کنیم هر کی باید خودش باشه همراه با فرهنگ و هوش و استعداد خودش.هیچ وقت نخوایم که مثل دیگرون باشیم چرا که اون دیگری هم دلش میخواد مثل یکی دیگه باشه.خودت باش همون خودی که خالقت اونو خلیفه الله نامیده .سعی کنیم کسی بشیم که خالقمون در مورد آفربنش من :فتبارک الله احسن الخالقین" بگه.
    در پناه حق موفق و سربلند باشید.

    صلوات یادتون نره
    التماس دعا
    یا زهرا س


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ