سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبیر پیوسته خود را از ما به حساب مى‏داشت تا آنکه فرزند نافرخنده‏اش عبد اللّه پا به جوانى گذاشت . [نهج البلاغه]
شهدای غریب
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 98763
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 10
  • لطیف های با حال از .............................

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 86/9/11:: 1:23 صبح
    بسم رب الشهداء و الصدیقین
     
    صبحگاه
     
    وقتی صبحگاه ، صبح زود می بردنمان ، بچه های شوخ طبع اینطوری می گقتند :(( این که نمی شود هم بجنگیم ، هم شهید شویم و زخمی و یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم ! حالا ما هیچی نمی گوییم شما هی سوء استفاده کنید . بابا  .... کربلا هرچه بود ، صبحگاه نداشت................))
     
    حالا می تونم بیام
     
    مداح گردان بود . چند روزی پیدایش نشده بود . می گفتند توی عملیات زخمی شده . یک روز مانده به عملیات ، دیدم آمد. یک پا توی گچ ، با دوتا عصا  ، پایش را می کشید  و می آمد. دویدم طرفش . بردیمش سنگر فرماندهی پیش آقا سید . داشت می گفت چطور ترکش خورده توی پایش . سید گفت :(( تو با این پا نمی تونی بیایی . بمون استراحت کن ، لازمت داریم . )) بلند شد . پایش را می کشید  روی زمین . وقتی دوباره به سنگر برگشت ، گفت : (( ببین ، حالا می تونم بیام باهاتون . )) رفته بود گچ پایش را با سنگ شکسته بود...............

    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ