بسم رب الشهداء و الصدیقین
صبحگاه
وقتی صبحگاه ، صبح زود می بردنمان ، بچه های شوخ طبع اینطوری می گقتند :(( این که نمی شود هم بجنگیم ، هم شهید شویم و زخمی و یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم ! حالا ما هیچی نمی گوییم شما هی سوء استفاده کنید . بابا .... کربلا هرچه بود ، صبحگاه نداشت................))
حالا می تونم بیام
مداح گردان بود . چند روزی پیدایش نشده بود . می گفتند توی عملیات زخمی شده . یک روز مانده به عملیات ، دیدم آمد. یک پا توی گچ ، با دوتا عصا ، پایش را می کشید و می آمد. دویدم طرفش . بردیمش سنگر فرماندهی پیش آقا سید . داشت می گفت چطور ترکش خورده توی پایش . سید گفت :(( تو با این پا نمی تونی بیایی . بمون استراحت کن ، لازمت داریم . )) بلند شد . پایش را می کشید روی زمین . وقتی دوباره به سنگر برگشت ، گفت : (( ببین ، حالا می تونم بیام باهاتون . )) رفته بود گچ پایش را با سنگ شکسته بود...............