بسم رب الشهداء و الصدیقین
کجا اخوی ؟ شما که هنوز افطار نکرده اید! خدای نکرده کسی حرفی زده، چیزی گفته است که شما ناراحت شده اید؟
نفر وسطی سرش را برگرداند و لبخندی زد. آن سه نفر از ردیف مزار شهدا ، راهشان را به سمت قطعه 44 ادامه دادند.
- اخوی کجا با این عجله ؟ یا امام حسین(ع).......
حس غریبی قفسه سینه اش را فرا گرفت. احساس کرد کن فیکون شده است . صدایش در نمی آمد دوست داشت فریاد بزند . هزار سوال و ای کاش در ذهنش ردیف شد.......... با بدن لرزان به سمت ایستگاه صلواتی به راه افتاد ، چند بار انگار جلو پایش را ندید. مبهوت و حیران زده در حالی که پریشان بود به اتاقک صلواتی وارد شد . بچه همه نگران ، دنبالش رفتند............
- حاجی گفت : چه شده؟! یکی گفت : مگر قرار نبود با آنها برگردی ؟!
حاجی گفت : جون به لبم کردی ، حرفی بزن............. همه انگار تازه متوجه حالات پریشان او شده بودند .
یکی گفت : چرا اینطوری شدی ؟! - می خندید ، اما ، سیل اشک از چشمانش جاری بود .
بریده بریده گفت : می دانید آنها کی بودند؟
حاجی آهی کشید و به پیشانی خود محکم زد و گفت : یا ابوالفظل (ع)........... بچه ها دوره اش کردند و بغلش کردند. باهات حرفی هم زدند؟ ببینم پیغامی ، حرفی نداشتند؟.........
فقط سرش را تکان می داد و با بغض به دوستان می نگریست و وقایع آن روز انگار جلوی چشمش رژه می رفت . ))
آن روز ، زائران شهداء زیاد بودند و ما تقریبا دست آنها ، سفره ها را که پهن کردیم ، میان سفره و ایستگاه صلواتی ، دیدیم سه غریبه بساط افطاری را با کمک بچه ها دست به دست می کنند و روی سفره میان زائران می گذارند . برای همه ما سوال بود که این سه غریبه کی هستند؟ کی آمدند؟ اما آنقدر سرمان شلوغ بود که وقت نکردیم از آنها بپرسیم . ............ هر کسی فکر می کرد که هنگام پذیرایی به آنها چه بگوید ؟ انگار قیافه هایشان را به یاد نمی آوردند و گرنه می توانستند آنها را شناسایی کنند ........
اما غریب تر از همه ، حال دوست ما بود که با خود زمزمه می کرد و در حالیکه می خندید و گریه می کرد ، می گفت : فکرش را بکنید ، چند ساعت با شهدای گمنام بودیم و نفهمیدیم !!........
حاجی گفت : قربون لرزش دلت ، آرامتر ، نگذار کسی صدای دلت را بشنود .
بعد از افطار،ایستگاه صلواتی گذاشته شد . همه بدون اینکه حرفی بزنند ، با نگاههایشان دنبال چیزی می گشتند . اینبار دوست ما ، جلوتر از همه می دوید و می گفت : ((اینجا بود که نفر وسطی سرش را برگرداند و اینجا...........اینجا بود که ....................
بچه ها بالای مزار همان چند تا شهید گمنام شمع روشن کردند و در حالیکه بغض کرده بودند ، منتظر بودند انگار یکی سکوت را بشکند ......... حاجی گفت : حالا بدون افطاری از پیش ما می روید ؟! همه با صدای بلند گریه کردند ، یکی قران می خواند و هر کسی دلش را به گوشه قبور گره زده بود .... انگار میان شاخ و برگ درختان صدای شکستن نوری سبز تمام مرهمی شد به دلهای شکسته خادمان شهداء و صدایی که می گفت :
اندکی صبر ، سحر نزدیک است